به تماشا سوگند/و به آغاز كلام/و به پرواز كبوتر از ذهن/واژه اي در قفس است./
حرفهايم، مثل يك تكّه چمن روشن بود./من به آنان گفتم:/آقتابي لب درگاه شماست/كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد./و به آنان گفتم:/سنگ آرايش كوهستان نيست/همچناني كه فلز، زيوري نيست به اندام كلنگ./در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است/كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند./پي گوهر باشيد./لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد./
و من آنان را، به صداي قدم پيك بشارت دادم/و به نزديكي روز، و به افزايش رنگ/به طنين گلسرخ، پشت پرچين سخنهاي درشت./
و به آنان گفتم:/هر كه در حافظه ي چوب ببيند باغي/صورتش در وزش بيشه ي شور ابدي خواهد ماند./هر كه با مرغ هوا دوست شود/خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود./آنكه نور از سرانگشت زمان بر چيند/مي گشايد گره ي پنجره ها را با آه./
زير بيدي بوديم./برگي از شاخه ي بالاي سرم چيدم، گفتم:/چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟/مي شنيدم كه به هم مي گفتند:/سحر مي داند، سحر!
سر هر كوه رسولي ديدند/ابر انكار به دوش آوردند./باد را نازل كرديم/تا كلاه از سرشان بردارد./خانه هاشان پر داوودي بود،/چشمشان را بستيم./دستشان را نرسانديم به سر شاخه ي هوش./جيبشان را پر عادت كرديم./خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم./
گاهي اوقات حضور را مي شود در تبلور نفسهاي دنيا احساس كرد، در انوار سبز رنگي که بر آينه كاري هاي امامزاده مي رقصند يا نسيمي که هنگام اذان صبح در خنكاي سپيده دم بر چهره مي گذرد يا نور سبز رنگ نئونهايي كه به احترام قدمهايش هنگام اذان مغرب حياط مسجد را نور افشان مي كنند.همه انتظارها كسالت آور است جز انتظار براي او كه سوار بر اسب راهوارش بر هر مكان كه مي گذرد آرامشي از سوي خدا به ارمغان مي آرد و بر ثانيه ها قداست است كه باريدن مي گيرد...مولا علي يارتان...به درود و خدانگهدار!!!